اسفنـــدگی



برای اینکه زمانم را حداقل از دست ندهم اقدامات مربوط به تحصیل در خارج و تحصیل در داخل را موازی پیش می برم. آزمون زبان انگلیسی، آزمون انگلیسیِ مربوط به رشته ام، جستجوی دانشگاه های خارجی، پر کردن رزومه و. از طرفی و خواندن کتاب های قطور و حفظ اسم هایی که علم» نیستند برای کنکور داخل هم از طرف دیگر ذهنم را کلی به خودش درگیر کرده است.

چقدر کار نکرده دارم که باید در عرض یک سال انجام دهم و چقدر تصمیم نگرفته و تردید پا بر جای و دوراهی های سخت در پیش دارم. همه هم و غمشان به این است که بگویند دانشجو می رود آنور با زرق و برق های مادی از جنس پول و مال و دارایی می ماند. نه، باور کنید این نیست، دانشجو می رود و میخواند و انتظار دارد خوانده اش را جایی به کار ببندد. اینهایی که بر نمیگردند اکثرا همین دلیل است که آن جا نگهشان داشته است. کسی حس مفید بودن را در آن ها نمی کشد. از طرفی هم بعد از 4 سال درس خواندن در دانشگاهی که هر روزت را با جستجو و مقاله و دانش و . سپری میکنی وقتی تمام شدی و خواستی بروی مرحله بعد باید دقیقا برگردی به همان دوران دبیرستان و دقیقا مشابه همان در کنکوری دیگر ارزیابی شوی. 

قرار است وارد تحصیلات تکمیلی شوی ولی کسی از تو نخواهد پرسید چقدر بلدی مقاله بخوانی، بنویسی، جستجو کنی، پاسخ بیابی، سوال طرح کنی، از تو خواهند پرسید نام آخرین ماده ای که در مسیر فلان تولید میشود، دقت کنید فقط نامش، اولئیک اسید است یا استئاریک اسید. 

کم نمیبینم آنهایی را که در به در دنبال بهانه های ماندنند و کم نمیبینم مسئولانی را که در به در در صدد از بین بردن چنین بهانه هایی.

کسی میداند GRE biology چه مزه ای دارد و از کجا باید شروع کرد به خواندنش؟


یکهو به سرمان میزند برای اینکه بتوانیم یافته هایمان را در محافل بین الملل ارائه دهیم و خوب انگلیسی صحبت کنیم به سرمان میزند یک تیمی بسازیم هفته ای یک جلسه دور هم بنشینیم و در مورد مسائل تخصصی انگلیسی حرف بزنیم. از تصمیم تا جمع شدن افراد یک روز نمی گذرد. 15 نفر جمع شده اند


ازش در مورد کسی سراغ می گیرم که چم و خمِ آزمون زبان را برایم یاد بدهد. بین پیام های تلگرامی مان که در مورد موضوعات دیگرند این یک عدد را ریپلای نمی کند. نادید میگیرد. خودم ریپلای میکنم، در مورد خارج است جواب نمی دهی، نه؟ حدسم درست است. دلش به رفتنم نیست. بزرگترین وزنه ام برای ماندن همین محمد حسین است. تا اندازه ای خودش و بیشتر از آن دلیل» ماندنش. نقره المپیاد دانش آموزی جهان بوده و الان سال 8 بیوتکنولوژی - دکترای پیوسته دانشگاه تهران. قبل از نماز های اول وقت معمولا جماعتش تقریبا هیچ وقت جوراب هایش را در نمیاورد. مانده. معلوم نیست چندتا از دوستانش رفته اند و این مانده و جان کنده و با کمک یکی دو نفر مثل خودش مجموعه جوان و کارآمد راه انداخته که هر کجای کشور آقایان مفت خور گند میزنند دست به دامن همین مجموعه نسبتا کوچکی می شوند که همه نیروی انسانی اش دانشجوها هستند. از تیم تجهیزات بیوتکنولوژی که برق و مکانیک خوان های شریف و تهران و . اند گرفته تا همین منِ کوچکی که به بهانه کارآموزی خودم را از عشق چپانده ام توی تیم ریزجلبک های اقتصادی! 

نرفته. و همه سوالم این است که چرا نرفته و همه ترسم این است که بپرسم چرا نرفته و جوابی دهد که سنگینی وزنه اش کیپ تا کیپ کفه ترازوی ماندنم را میخ کند در زمینی که الاغ هایی که در پست قبل بهشان اشاره کردم زیست و تحصیل را در با چیزهای پیش پا افتاده ای مثل خوابگاه و آسانسور و انجمن و . تلخ کرده اند.

چند روز پیش بهش میگویم میخواهم با استادم کارآموزی 2 ام را مهندسی ژنتیک کار کنم، نقد و بی منت دو گزینه خفن برایم رو میکند که یک هفته است همه تفکرم این شده که چطور 3 روز خالی در هفته ام را طوری مدیریت کنم که هر دو را بروم!

شب نشده بی پیگیری من، اسمم را پین کرده بالای تلگرام و معرفی ام میکند به استاد از هاروارد برگشته ی هیئت علمی رویان و یک روز میگذرد و رزومه میخواهد روز سوم شماره استاد را میدهد تا بروم پیشش تا احتمالا کارم را شروع کنم.

اصلا انقدر این آدم خوب است که اگر مطمئن باشم که حق با من است و باید رفت هم، خوبی اش کلی وزنه است برای ماندن


مسخره است اگر بگویم این روزهایی که خیال رفتن زده است به سرم بهانه هایی که همیشه برایم واهی بودند هم میکوبند توی سرم تا مصمم ترم کنند. ولی واقعی است این مسخره.

آقای ایکسی که چهره اش را نمیشناسم و فقط اسمش را میدانم ده دقیقه مانده به یک (که 12 تا یک وقت نهارشان است!) دیده ام و می گویم با آقای ایکس کار دارم؛ هم ناهارش را کوفت کرده است، هم بیکار است هم دارد مثل سگ ولگرد پرسه میزند. اما میگوید بعد از یک بیا.

بعد از یک میروم. به جای اینکه در دفتر کارش باشد، آستین ها را بالا زده دارد در حیاط خوابگاه ماشین دوستش را تعمیر میکند و دست آخر هم بعد از تمام شدن، با اینکه هنوز وقت اداری تمام نشده می گوید شنبه بیا.

بحث این نیست که خارج بهتر است. ندیده ام و نمی دانم ایکس هایش الاغ تر از این الاغ هستند یا نه. اما کسی که روی میخ نشسته به خیال اینکه جاهای دیگر هم نکند میخ کاشته باشند، روی میخ نشسته باقی نمی ماند. برمیخیزد. 

نه مغزیم نه رفتن دانشجو حتی اگر مغز باشد فرار مغزهاست. برنگردد، چرا! این روزها که دارم سایتهایشان را چک میکنم یک بخش دارند به اسم تحصیل در خارج» خارجِ خودشان! یعنی تمهیداتی می اندیشند که دانشجوهایشان برود خارج از کشورشان درس بخواند.

اصلا به قول (مضمون) رضا امیرخانی اگر علممان بومی باشد چه فرقی دارد فیزیک دانشمندمان کجا باشد. کدام حوزه علمیه ای در قم از این ترسیده که طلبه اش در نیویورک تبلیغ کند؟! 

تهران، شریف، بهشتی، امیرکبیر شده اند کالج های برون مرزی دانشگاه های غرب و اینجا برای اینکه اتاق خوابگاهت را اوکی کنی مجبوری پاچه خواری یک الاغی را بکنی که معلوم نیست از کدام جهنمی دخول کرده در دانشگاه و معلوم نیست کدام خدا را مرید است. لعنت الله علیه.

در به در دنبال بهانه ای برای ماندنی و الاغ ها جفتکشان توی حلقت است.


برای اینکه زمانم را حداقل از دست ندهم اقدامات مربوط به تحصیل در خارج و تحصیل در داخل را موازی پیش می برم. آزمون زبان انگلیسی، آزمون انگلیسیِ مربوط به رشته ام، جستجوی دانشگاه های خارجی، پر کردن رزومه و. از طرفی و خواندن کتاب های قطور و حفظ اسم هایی که علم» نیستند برای کنکور داخل هم از طرف دیگر ذهنم را کلی به خودش درگیر کرده است.

چقدر کار نکرده دارم که باید در عرض یک سال انجام دهم و چقدر تصمیم نگرفته و تردید پا بر جای و دوراهی های سخت در پیش دارم. همه هم و غمشان به این است که بگویند دانشجو می رود آنور با زرق و برق های مادی از جنس پول و مال و دارایی می ماند. نه، باور کنید این نیست، دانشجو می رود و میخواند و انتظار دارد خوانده اش را جایی به کار ببندد. اینهایی که بر نمیگردند اکثرا همین دلیل است که آن جا نگهشان داشته است. کسی حس مفید بودن را در آن ها نمی کشد. از طرفی هم بعد از 4 سال درس خواندن در دانشگاهی که هر روزت را با جستجو و مقاله و دانش و . سپری میکنی وقتی تمام شدی و خواستی بروی مرحله بعد باید دقیقا برگردی به همان دوران دبیرستان و دقیقا مشابه همان در کنکوری دیگر ارزیابی شوی. 

قرار است وارد تحصیلات تکمیلی شوی ولی کسی از تو نخواهد پرسید چقدر بلدی مقاله بخوانی، بنویسی، جستجو کنی، پاسخ بیابی، سوال طرح کنی، از تو خواهند پرسید نام آخرین ماده ای که در مسیر فلان تولید میشود، دقت کنید فقط نامش، اولئیک اسید است یا استئاریک اسید. 

کم نمیبینم آنهایی را که در به در دنبال بهانه های ماندنند و کم نمیبینم مسئولانی را که در به در در صدد از بین بردن چنین بهانه هایی.

کسی میداند GRE biology چه مزه ای دارد و از کجا باید شروع کرد به خواندنش؟


آری جان برادر، خوب گوش هایت را خوب باز کن (خوب!) اگر یک روز نبودم، مُردم یا به اسارت برده شدم، یا مفقود شدم یا. اگر قرار باشد از من فقط یک جمله یاد بگیری و در همه ساحت های زندگی به کار ببندی، این خواهد بود: 

اگر قرار باشد یک جا یک کاری خوب انجام شود باید از روی تقوا بوده باشد، وگرنه یا به خاطر منافع شخصی است یا ناپایدار و وضعی و جوگیرانه. و سر تا پا متناقض با سایر کارهای خوب.

هر وقت به درست کاری یک شخص یا یک مجموعه بخاطر دیسیپلین یا پرستیژ و. -که ناشی از اخلاق (با معنیِ جدا از دین) و. بوده و بخاطر دین نبوده -  اعتماد کردی، بدان که در اشتباهی.


به نظرم اولین بار که واژه دغدغه متولد شد طی یک واقعه کاملا با منطقی و حساب شده بوده! چون داشتن دو پنجمِ کل حرف غ» در یک کلمه که دو حرف اولش با دو حرف دومش یکسان است کاملا حس غیـــــــــــن را همانطور غلیظ و متلاطم به انسان می دهد. 

این روزها ترکیب تب و تاب و بی قراری و بی تابیِ حاصل از تصمیم کبرایم با تلاطم و آشفتگی حاصل از دغدغه انتخاب حوزه ای» مناسب از بیوتکنولوژی برای آینده و کار و فراگیری دانش و دانش و دانش شلم شوربایی برایم به ارمغان آورده است که بیا و ببین. و حوزه با رشته متفاوت است؛ که رشته پکیجی آماده از مهارت ها و گزاره های فراگرفتنی است برای درک قسمتی از یک حوزه» و حوزه، مجموعه ای از گزاره های دانسته و ندانسته است که قرار است همانطور گسترش یابد و گسترش یابد تا سر انجام برسد به تعداد بسیاری از این همانی» های جذاب و شگفت انگیز. که اگر بخواهم آسان و ساده بیان کنم، رشته» رسم دایره ای منظم است وسط گزاره ها و تعریف آن با اسمی مرتبط و حوزه جوهری است مسری که هر لحظه به جوهرهای دیگر می پیوندد.

دغدغه ام ناشی از همین تفاوت است. میخواهم ده سال بعد به نقطه ای که باید برسم و نمی دانم مسیری که باید به آن نقطه برسد از رشته های هم اسمش می گذرد یا نه. رسیدن به دانش درخوری از زیست شناسی سامانه ای» آیا مستم تحصیل رشته های هم اسم این حوزه در مقطع کارشناسی ارشد است و دکتری یا بهتر است کارشناسی ارشد حائلی باشد تخصصی تر از بیوتکنولوژی عمومی (آنچه الان در حال تحصیلم) و عمومی تر از زیست شناسی سامانه ای. مثلا کارشناسی ارشد بیوتکنولوژی مولکولی. 

دغدغه دیگری که این روزها دارم از جنس وسواس در جمع آوری آذوقه است. نقطه ای که 10 سال بعد میخواهم بایستم مستم آذوقه ای دانسته ها و دیده هاست. چه مهارت هایی باید برای آن نقطه جمع کنم. قطعا همین هایی که قرار است در قالب رشته» برایم ارائه داده شوند کافی نیستند. پس چه چیزی کافی است؟ دانشی عمیق از ریاضیات؟ تفکر الگوریتمی؟ زیست شناسی؟

مسئله دیگر، 

مبنای تقسیم بندی در رشته های مختلف بیوتکنولوژی متفاوت است. مثلا بیوتکنولوژی کشاورزی بر اساس کاربرد نامگذاری شده در حالی که نانوبیوتکنولوژی بر اساس مقیاس عمل و اثر تقسیم بندی شده. به نظرتان انتخاب رشته ای که مبنای تقسیمش نگاه باشد برای چندکارگی مفید است یا رشته ای که بر اساس کاربرد تقسیم شده است. یک بیوتکنولوژیست مولکولی می تواند هم در کشاورزی کار کند هم در پزشکی. این چند کارگی مزیت است یا عیب؟

و شاید واپسین سوال، اولویت است. اولویت کشور در اولویت است یا من؟ پرداختن به اولویت کشور در حالی که اولویتم نباشد آیا می تواند در حد آزادسازی همه ظرفیتم پیش برود؟ یک انتخاب بی علاقه (کم علاقه) وطن دوستانه بهتر است یا یک انتخاب علاقمندانه ی کمتر وطن دوستانه؟ اصل سوال اصلا درست است؟ اصلا اولویت کشور از چه جنس است؟ از جنس اشتغال یا اقتصاد؟ هر چه پولدار تر باشیم شاد تریم یا هر چه شادتر باشیم ثروتمندتریم؟ 


یکی دو سال پیش تصمیم گرفتم از وبلاگ به دامنه مستقل مهاجرت کنم. کردم اما پروژه موفق نبود. برگشتم. اسم وبسایت را گذاشته بودم اسفندگی» بعد از برگشت اسم اینجا را هم همان اسفندگی گذاشتم. بعضی ها تصور میکنند بخاطر ماه تولدم این اسم را گذاشته ام. خیر! معنی دارد. نوشته آنجا را کپی میکنم که بدانید اسفندگی یعنی چه؟


اسفندگی چیست؟ و اصلا اسفند چیست؟

اسفند چیست؟

اسفند، ماه گذار است. جزء بهار نیست، اصلا شاید جزء زمستان هم نباشد. اسفند یک خط مرزی است، یک خط مرزی کلفتِ  29 روزه. اسفند که برسد، زمستان گویی که رفته باشد؛ همه برای بهار اینورآنور می دوند.

اسفند، ماه دویدن است، ماهِ به بهار رسیدن است.

اسفند که برسد، همه ماهی قرمز می خرند، لباس عید می خرند، سبزه سبز می کنند، خانه می تکانند… تا برای رسیدن به بهار آماده باشند.

ماه جدایی از کهنگی و آماده شدن برای تازگی است… ماه انتظار است…ماهِ دوان دوان منتظر بهار ماندن است…

اسفند ماه من است.          ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

 

اسفندگی چگونه است؟

اسفندانگی، یعنی شبیه اسفند زندگی کردن و اسفندگی یعنی خود اسفند بودن… پویا، گذرا، در انتظار بهار


زندگی جهادی اقتضائات خودش را دارد. آنانی که انتخاب می کنند جهادی زندگی کنند ناچار سبک زندگی خاصی را به جان می خرند که با آنچه در جامعه جریان دارد زاویه دارد. از گویش و پوشش و روش گرفته تا انتخاب شغل و رشته و همسر. سختی همیشه هست. مخصوصا برای آنانی که انتخاب می کنند اینگونه زندگی کنند. بلاشک محک جدایی آنان که جهادی انتخاب میکنند تا زندگی کنند با آنان که رفاه توپیِ چرخ زندگی شان است این نیست که کدام یک سلام می دهد، کدام یکی نماز می خواند. که این ها باید در جهادی باشد و مخصوص جهادی نیست. جداساز جهادی از غیر، در بزنگاه است. آنجاست که مردم و عرف و زمانه هم در مقابلت قد علم میکنند. آنجاست که باید بمانی و بایستی و انتخاب کنی.

ان شا الله.


از حدود 1 ماه پیش تصمیمی به بزرگی عمرم گرفته ام که اگر عملی شود، خیلی از مشکلاتم حل می شود. فاز زندگی ام دارد عوض می شود. میخواهم دور شماره ی چهارَم پشت بند ببندم. زمان حائل من و این تصمیم است. بیشتر مکان. منتظرم سلماس بروم و م در میان بگذارم. هیچ ایده ای از واکنشش ندارم.

بعضی شب ها قرار ندارم. غذایم از 3 وعده به 1 وعده تقلیل یافته. همان یک وعده هم کلی تحلیل یافته. مطمئنم که می توانم. اما اینکه چگونه و چه بگویم ذهنم را مشغول کرده. نه درست حسابی کلاس می روم. نه درست حسابی درس میخوانم. مقالات را ول کرده ام و الخ.

کلی کمبود مادی و معنوی توی زندگی ام موج می زند اما من تصمیمم را گرفته ام. چرا که برگه تضمین توی دستم دلم را آرام میکند.  یُغنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ . به آب قسم تصمیمم را گرفته ام. 


عشق؛ آنجا اثبات می شود که روی کاغذ هم بیاید. و من می توانم. مطمئنم که میتوانم.


به پیشنهاد خود دکترِ از هاروارد برگشته بهش پیام میدم تا وقت ملاقات تعیین کند تا صحبت کنیم و کارم را شروع کنم. پیام میدهم طوری فروتنانه جواب میدهد که انگار دانشجوی هم دانشکده ام  با من صحبت میکند. دوشنبه قرار است زنگ بزنم تا برای سه شنبه یا چهار شنبه زمان ملاقات را نهایی کنیم.


در اشتباهست کسی که تصور کند دانش از دانستن نشات می گیرد. دانش از ناداستن است! پیش تر و پیش تر که می روی هر چه بیشتر یاد میگیری بر نادانسته هایت افزوده می شود، حیران و حیران تر می شوی و حیرت روی حیرت می گذاری.

سفیه است آنکه دانش را روبروی دین گذارد. که از کمی مطلق دانشش است و از دانش نچشیدنش. که هر کس جرعه ای از علم مزه کند استسقا امانش را خواهد برید و شدید بر نادانستگی اش ایمان خواهد آورد.

چه ایم ما؟ جز متحرک های حیران و بی دانش. چه ایم ما؟ جز در حیرت فرو روندگانی که مدام چون گرگ های به گله زده حیران بره بره گله را خفه می کنند و هیچ نمیخورند و نمی توانند بخورند.

چه ایم ما؟ جز انباری از نادانسته هایی که هر چه میخواهند کاهش پیدا کنند می زایند و بیشتر می شوند.

چه ایم ما؟ جز حقیران متکبری که از یک کتاب نقطه ب بسم الله ش را فهمیده ایم و فکر میکنیم کتابخوانیم و بماند که از وجود جلد ها و عنوان های دیگر هم بی خبریم.

واقعا چه ایم ما حقیرانِ در حیرت فرو رفته حیران که فکر میکنیم چیزی هستیم


http://5to3.ir

بیشتر از موفقیت های علمی باید یک جایی باشد که شکست ها را یادداشت نمود تا تکرار نشوند. این وبسایت را راه انداخته ام تا در دنیای علم حرکتم را ثبت کرده باشم.

5 به 3، جهت حرکت دنا پلی مراز است، زمانی که می سازد و پیش می رود.»


2-3 ساعتی لابد مانده به تحویل سال. همین زمان تقریبی را هم با اطلاع رسانی های Push حاصل از عکس پروفایل مردم در تلگرام فهمیده ام، خبری از هیچ نگاه انداختنی به هیچ تقویمی نبوده؛ دریغ از هیچ اطلاع رسانی Pull. پشت لپتاپ نشسته ام و برنامه نویسی و پایتون و این چیزها را بهانه کرده ام و دارم وقت تلف میکنم. بدیهی ترین و دم دستی ترین چیزهایی را که مردم قبل از عید انجام میدهند را هم نکرده ام. پیام های تلگرامی و پیامک های Send to all دارند روی مخم رژه می روند و پاسخ هایی که سعی میکنم اندکی خلاقیت به جواب هایم اضافه کنم و کمی هم مخاطبم را در جوابم قاطی کنم.

امسال، در بی شوق ترین حالت خود نسبت به تحویل سال و عید به سر می برم. نمی دانم چرا. فقط میدانم بی اهمیتی ام به خاطر کلاسش نیست! تازه ناراحت هم هستم که چرا اینگونه شده ام. اجزای زندگی ام دارند در بی تناسب ترین اندازه شان نسبت به هم پیش می روند. تضاد روی تضاد میگذارم و کاریکاتور زندگی حتی همان حس خنده داری را که بقیه کاریکاتورها دارند ندارد.

درمان را ولی، دقیق تر از هر چیز دیگری میدانم. دقیــــق! ولی نمی دانم درمانِ درمان نجستنم چیست.

دعایم کنید. 

پس‌نوشت: یا محول حول و الاحوال.


از همان بچگی علاقه وافری به کلید های ترکیبی (میانبر) داشتم. کلا با موس وقتی کلید ترکیبی میتوانست کارم را راه بیندازد حال نمیکردم. بخصوص زمانی که اولین نسل موس های بیسیم را گرفتیم که فرط و فرط باتری تمام میکرد و مجبور میشدم با کیبورد تنها سر کنم حرفه ای تر هم شدم. الان ها هر کس موقع کار با کامپیوتر بالاسرم می ایستد سرش گیج میرود از بس با کیبورد بامبول در میاورم. از باز کردن مای کامپیوتر گرفته تا راست چین و وسط چین کردن نوشته تا بوکمارک زدن کروم و هر چه که بشود با کیبورد انجام داد.

یکی از مهمترین کلید های ترکیبی برایم همیشه alt+tab بوده و هنوز هم هست. این میانبر وظیفه اش پیمایش بین پنجره های باز است. همیشه وقتی چند کار همزمان انجام میدهم دست چپم روی این ترکیب است.

اما این ترکیب معنی دیگری نیز برایم دارد. بعضا alt+tab برای من مطلقا حکایت از درویی میکند. دقیقا بعضا هایی که از خودم حالم به هم میخورد. مرا در پنجره هایی پیمایش میدهد که نعوذبالله خدایشان هم یکی نیست. امروز دو کار کاملا متضاد را موازی‌ انجام میدادم. دو دنیای متفاوت. alt tab که میزدم دنیایم عوض میشد، حرفهایم‌، اعتقاداتم. و حالم از چنین alt tab هایی به هم میخورد.

حرف‌ امید توی گوشم زنگ میزند که گفتن گناه حتی در خلوت هم قبح شکنی میکند. قبول. ولی این از خود حال بهم خوردن ها را کجا میشود فریاد زد؟


گفتم ببینم ات 
شاید که از سرم دیوانگی رود
زان دم که دیدم ات دیوانه تر شدم 
گفتم ببینم ات 
تا بی قراری از جانم به در رود
هم بی قرار و هم شوریده سر شدم 
دیوانه تر شدم
گفتم ببینم ات 
شاید شراره از جانم فرو کشد 
دیدم تو را 
و همچون شعله های آتش شعله ور شدم
از ره به در شدم
دیوانه تر شدم …

                                               شعر: پرواز همای


هیچ وقت بهشت و جهنم لا اقل آنطور که بهم تداعی شده مرا جذب خود نکرده اند. همیشه جذب سلوک بوده ام. البته حسابی شیطان هم سر بزنگاه ها از این سوئ استفاده کرده. نه حوری و آتش حرکتم داده نه سلوک را فهمیده ام. هر وقت خواسته ام استغفار کنم دنبال گناه گشته ام. گناه گنده وجدید.

از عرفان و سلوک یک دو واحد پاس کرده ام که استادش ترجیح داده خاطره دفاع مقدسش را تعریف کن و من ترجیح داده ام با لپتاپم سر کلاس ور بروم.

پس هیچ نمیدانم.

با همین ندانسته ام مجبورم شده به غلط برای اولین بار برنامه سلوک را تدوین کنم. به توصیه عزیزی.

اصولی که میدانم:

سلوک با مرتاض بودن فرق دارد.

عبادات ساده و به ظاهر روزمره مسیر سلوکند.

سلوک به انزوا نیست،

با هم پیش برویم؟

گام اولم را استغفار از گناهان گنده و توی ذهن قرار میدهم. گناهانی که گناهکاری ام را بیشتر به آنها میدانم


اما بعد.

استغفار از گناهان توی ذهن دم دستی ترین و معمول ترین استغفارمان هستند. اما واقعاً گناه یعنی چه؟ همیشه از جنس انجام دادن است یا انجام ندادن ها هم گناهند؟ هرچند بعضی از انجام دادن ها را با اینکه در تعریف معمول گناه هستند هم مصداق استغفار قرار نمی دهیم. دروغ های روزانه، غیبت، گناه مسئول شستن.!

ما، موظف به حرکتیم. حرکت پیش روی به بار می آورد. اگر حرکت میکردیم باید در خانه ی (مثلاً) دهم بودیم، ولی الان پنجیم. 5 خانه عقب بودن، توبه ندارد؟ توبه یعنی بازگشت، بازگشت از حرکت نکردن موضوعیت ندارد؟

با هم پیش برویم؟

از حرکت نکردن، کند بودن، از آنچه باید، عقب بودن استغفار کنیم.


 پ ن:

وسوسه یعنی چه؟

هر الهام شیطان که حرکت را از شما بگیرد. خسته ام از توبه». توبه مگر فقط به استغفرالله گفتن است؟». دل!» . خسته ام از خودم». این عبارات حرکت را ازتان نمیگیرند؟ یقین بدانید پس وسوسه اند. هر چند زیبا باشند. 


کجاست انقطاع از امید به نماز های با حال در اتاق های نیمه تاریکِ خلوت و ساکت و اشک های سر قنوت روز های بیکار و بی دل مشغولی و بی دغدغه که تازه نوبت خدا شود. این امید افیونی کی قرار است خاموش شود و وسط روزهای شلوغ و با لباس های کار و ساعت های پر کار و پر دغدغه خدا پرستیم و خودخواهانه دنبال حال خوب و اشک سر قنوت نباشیم.


هنوز باور نمیکنم. و به خاطر غافلگیری و این شگفت زدگی حاصل هنوز نمی دانم چگونه بروم و تشکر کنم. دوست خوب و مهربانم، (و تاکید می کنم که روی دو صفت خوب» و مهربان» فکر کرده ام. و شاید مخاطب محبتش من نبودم، قدرشناس» را هم به آن اضافه میکردم.) برایم ده عنوان از کتاب های شهید چمران (که 8 عنوان به قلم خود او، و 2 عنوان در موردش» است.) (و فکر میکنم مهمترین کتاب هایش.) را برایم هدیه داده است. دقت کنید کتاب های شهید چمران را! و چند خطی که نوشته است. و چقدر ارزشمند است.

همین 3-4 روز پیش داشتم با یکی دیگر از دوستانم صحبت میکردم و میگفتم علی رغم علاقه ام به شهید چمران خیلی از کتاب هایش را نخوانده ام. و چقدر بد بود که نخوانده بودم و چقدر مصمم که الان بخوانم. چون هم شهید چمرانند. و چون هم دوستم آن ها را هدیه کرده است.

کتاب اول: خدا بود و دیگر هیچ نبود. نوشته خود شهید.


بعضی از هفته ها برای اینکه بتوانم در محیط جدی تری مطالعه کنم به جای سالن مطالعه خوابگاه می آیم سالن مطالعه دانشگاه. طبیعتا دانشگاه تعطیل است و تک و توک دیده می شوند کسانی که یا مثل من آمده اند سالن مطالعه یا همایشی چیزی. ولی سوژه بحثم 30 تا 40 ساله هایی است که معمولا جلو و داخل دانشکده مدیریت می چرخند و در حال رفت و آمد به بوفه-رستوران دانشگاهند. از آنجایی که دانشکده مدیریت روبروی ساختمان فناوری اطلاعات (که سالن مطالعه اصلی دانشگاه هم در آن است) قرار دارد بالاجبار باید چشمم به جمالات این رفقا روشن شود.

چندش های پنج شنبه ای که فقط پنجشنبه به چشم میخورند، همانطور که گفتم، 30 تا 40 ساله های مذکر کت و شلوار پوش و مونثِ از عروسی برگشته ای هستند که طبیعتاً عمدتاً دانشجوهای دانشگاه نیستند و به بهانه دوره های MBA آمده اند تا با عرض معذرت لاس های باقی مانده دوران تحصیلشان را بزنند و باقی نمانده هایشان را تجدید خاطره کنند. اینکه چقدر هدفشان واقعا خودِ دوره است را نمی دانم، ولی اینکه طِی هر فاصله زمانی که بیرون باشی میبینی با ترکیب های جنسی 4 به 2، 2 به 4، 3 به 1 ، 1 به 3 و. چای و کافی میکس به دست بیرون بوفه ایستاده اند و یا بی توجه به قواعد تفکیکی بوفه رستوران با همان ترکیب های مذکور نشسته اند دور میز و بلند بلند میخندند و شوخی های چندش، بی مزه و لفظی میکنند خیلی از فضای مدیریت» دورشان میکند و بیشتر تداعی کننده آن چیزی است که در فیلم های صدا و سیما به عنوان پارتی ارائه می دهند.

شنبه های پس از چنین پنجشنبه هایی بیشتر قدر هم دانشگاهی هایم را می دانم. هر چه باشند، از این تحفه رنگینک های بد مزه بهترند.


حدود ۱۴ ماه پیش در اوج درگیری هایم با سید مسعود حسینی رئیس دانشکده‌مان سر خواسته های غیر قانونی اش از انجمن علمی (که من دبیر آن بودم) علاوه بر

یکی

دو پست ناشی از انزجار در وبلاگم، در بیوی تلگرام هم نوشتم نمی داند طول مدت دانشجویی من قطعا از ریاست او بیشتر خواهد بود. ». با اینکه طبق تجربه این را نوشته بودم ولی هیچ قرینه ای مبنی بر تحقق این گزاره نبود. آن روز من دانشجو بودم و او رئیس دانشکده. امروز اول اردی‌بهشت ماه ۹۸، نیمه شعبان ۱۴۴۰، من هنوز دانشجویم ولی سید مسعودحسینی دیگر رئیس نیست. موثق ترین منبع دانشگاه خبر عزلش را داد.

هر چند دکتر شیدایی، رئیس جدید، را نمیشناسم و تضمینی بر صد بدتر نبودن او نیست، ولی همین اثبات ناپایداری ظالمان و احمقان یاری‌گر تحمل لحظاتی است که احمق ها جولان دهند.


و چه قدر من خوشحالم. از اینکه وعده صادقه ناپایی ظالم به وقوع پیوست و از اینکه دیگر سید مسعود رئیس دانشکده مان نیست. دقیقا یک هفته پس از اینکه من مسئول بسیج دانشکده شدم و همه یک هفته عزای این را داشتم که با آن سابقه درخشانی که ارتباطاتمان با هم دارد، قرار است چگونه تعامل کنیم.


بچه تر که بودم وقتی توی رساله مراجع می دیدم نوشته پخش یک موسیقی از صدا و سیما ملاک شرعی بودن آن نیست، در دلم می گفتم، خب مملکت اسلامی است، صدا و سیمایش هم اسلامی است، چرا سر نخ به این سر راستی را مراجع از مردم می گیرند.

زمان گذشت و صدا و سیما که به تبع گرم شدنش لایه لایه لباس هایش را کند و مسئولانش یا استحاله شدند و یا خود واقعی شان را نشان دادند دیدیم نه مراجع مثل اینکه دوراندیشانه چنین سرنخی را از دست مردم می ربوده اند.

روی سخنم نه با صدا و سیماست نه با مراجع. البته باید با این ها بود. اما دروغ چرا، بی خیالشان شده ام. 

یادم نمی آید از کِی، بگوییم 3 ماه. 3 ماه است که برنده باش» روی آنتن می رود. نه این را اینجا نگه دارید. قبلش یک چیز دیگر بگویم. یک پانل اعلانات در یک مدرسه 3 کلاسه فرض کنید. حال یک عکس مثلا طبیعت فرض کنید. حال بروید با مدیر مدرسه صحبت کنید که اجازه بدهد آن طبیعت را بچسبانید در پانل. در سلسله مراتبی 7 مرتبه ای 8 نامه خواهید چرخاند تا محتوای عکس را تایید کنند و اجازه دهند آن را بچسبانید آن جا. طی چنین سلسله مراتب و فیلتر هایی، لابد، پروپوزال یک برنامه تسلیم مقام محترم صدا و سیمای جمهوری اسلامی می شود و برنامه ای به نام برنده باش» تصویب میشود. 

مرحبا به فیلتر ها و فیلترچی ها

 

3 ماه است برنامه روی آنتن است (عددی فرضی! و البته تقریبی).

یک مسلمانی پیدا می شود یک نامه میزند به دفتر آیت الله مکارم شیرازی. صراحتا اعلام میشود که برنده باش» قمار است. سوال اینجاست؛ مرجع محترم، آیا بیت شما تلویزیون ندارد که تا بحال منتظر نامه مردم بودید تا بگویید برنده باش قمار است؟ وقت ندارید تلویزیون ببینید؟ افرادی در مجاورتتان نیستند که کارشان رصد و گزارش دهی در مورد جامعه به شما باشد؟

مرحبا به مراجع

 

روابط عمومی محترم صدا و سیما جمهوری اسلامی ایران، در یک جمله طلایی نه سیخ را می سوزاند نه کباب را. نمی گوید ما به حرف مراجع گوش نمی دهیم، میگوید سوالِ سوال کننده ناقص بوده و جوری پرسیده که ماجرا غلط جلوه کرده به مرجع. اصلا بگذارید خودش با جملات خودش بگوید: فرض مطرح‌شده در سوال استفتا کامل نیست و طبیعتاً فرض ناکامل، جایگاه سوال را مخدوش می‌سازد». زِر می زند. یک سرچ ساده بزنید متن نامه را ببینید. اگر یک نقصی دیدید اسم مرا بگذارید عبدالعلی علی‌عسکری»

مرحبا به روابط عمومی

 

40 سال است از انقلاب می گذرد. پوستمان را از پول های کثیف حاصل از اقتصاد شاهنشاهی بچسبانیم به استخوانمان و دوباره از اقتصادِ بعدِ انقلابی فربه شویم. عبس است. هر چیزی از نظام غیر اسلامی این مملکت پاک شود، اقتصادش هنوز همان اقتصاد کثیف است.

مگرنه اینست که شکم های پر شده از حرام. بگذریم؛ بعضی جمله ها را باید ناتمام گذاشت.


چند روز پیش انتخابات یکی از تشکیلات های دانشگاه به اسم جامعه اسلامی دانشجویان بود و من حدود یک ساعت در مهندسی آن شرکت کردم. بله؛ دقیقا مهندسی بر اساس یک لیست که از مقرّ کثیف آن آمده بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چرا برای اولین بار در عمرم روی یکی از اصولم پا گذاشتم در مهندسی یک انتخابات نقش آفریدم. 

فکر کردم شاید به خاطر این بوده که یک بار برای همیشه اثبات کنم این تشکیلات تا زمانی که وابسته است به ام الفسادی به اسم اتحادیه، قرار نیست کاری از پیش ببرد همه چیز با مسخره ترین مهندسی ها از همان ام الفساد تعیین می شود. اما خوب که فکر کردم دیدم به این دلیل این کار را نکردم. کلّی فکر کردم تا یادم افتاد چه حسی آن روز داشته ام.

من عادت ندارم در انتخاباتی» دوست داشته باشم مهندسی شود. ولی ماه هاست که با گوشت و خونم متوجه شده ام در جای جای این تشکیلات از انتخابات ام الفسادش گرفته تا تک تک دفاترش انتخابات بی معنی است. وقتی متین مننظمی دبیر کل اتحادیه دو سال پیش از روی طومار، در حضور رهبری روخوانی می کند جامعه اسلامی دانشجویان، به عنوان بزرررگترین تشکیلات دانشجویی» خیلی بیشتر از من میداند که چنین تشکیلاتی با آن ساختاری که دائم وانمود می شود، وجود خارجی ندارد. البته که اینطور است و چنین تشکیلاتی واقعاً وجود خارجی ندارد. تنها مجموعه ای ثابت از دانشجویان نشسته اند آن بالا و با مهندسی و کثیف کاری یک به یک دفاتر دانشگاهی شان را میچینند تا تابستان بیایند و به خودشان رای بدهند. جامعه اسلامی دانشجویان، نه برای من که کلا، سال هاست مرده است. شاید اصلا زنده نبوده! این را باید از محمد نصر پرسید که انگیزه اش واقعا چه بوده. ولی قطعا از اولین باری که اتحادیه اش را بی ارزش های بی عمق پرکردند این گونه شد. تک نفس هایی هم که در برهه هایی، صاعقه طور در دوران افرادی چون زینلیان کشیده از ساختار نبوده، از شخص بوده.

در این تشکیلات مرده، اگر هم در سال اخیر در چند برنامه آن شرکت کرده ام، یک دلیل بیشتر نداشته و آن هم استقلال نسبی دفتر دانشگاه بهشتی از اتحادیه بوده و بس. بخاطر افرادش از جمله کمیسیون ی که همه هم و غمش کار بوده و نه بازی های اتحادیه.

روزی که داشتم به افراد می گفتم که به فلانی رای بدهند و به فلانی رای ندهند هیچ حسی از انتخابات» برایم متبادر نمی شد؛ انتخاباتی وجود ندارد. چنانچه ساختار پایین به بالایی وجود ندارد. و چنانچه تشکیلاتی وجود ندارد. آنچه باقی است طیفی معدود از افراد بی بنیان است که به خاطر تمرین کثافت کاری جمع شده اند یک جا و ی بازانه بالا می آیند و دچار ی بازی شده و پایین می روند. حامد عبیری اگر یک روز با لیستی مسخره و کثیف در کنگره مشهد، با اینکه هیچ کسی او را نمی شناخت، در یک انتخابات به ظاهر کشوری بالا آمد، امروز با لیستی مسخره تر در یک انتخابات درون دانشگاهی به قعر می رود.

این بازی تشکیلاتی است که وجود خارجی ندارد. امیدوارم پیام یک ساعت مهندسی ام را رسانده باشم. بعد از 3 سال گلو پاره کردن، شاید این کثیف کاری تنها راهش بوده باشد.


خود حسام الدین مطهری در یکی از دستینه (Handbook) های سه گانه‌اش که در مورد کتاب و کتابخوانی اند، می نویسد که کتاب بالذاته مقدس نیست. صِرف چند برگِ صحافی شده داخل یک جلدی هیچ قداستی نمی تواند به کتاب دهد.

در نمایشگاه کتاب اخیر اولین غرفه ای که خارج از الفبا سراغش رفتم غرفه نشر اسم» بود و اولین کتابم آخرین کتاب حسام بود. پسران سالخورده که در آخرین باری که موقع حضورش در دانشگاه دیده بودمش گفته بود که درگیر ممیزی است و در زمانی نامعلوم فرایند تمام خواهد شد و منتشر.

مجموعه داستانی که هر کدام از داستانهایش را با یکی دو استثنا خواندم از نکبت و ناراحتی و محک زدن خودکشی صحبت میکرد. انگار همه داستان ها یک داستان باشند در لباس های مختلف.

حالم را به هم زد.

جهان من اینقدر سیاه نبود که بتوانم با کتاب جلد سیاه و تو سیاه پسران سالخورده اُخت شوم. و این را ننداختم گردن اختلاف سلیقه. انداختم گردن ظلم نویسنده به مخاطبش. اینکه نویسنده انتخاب کند بین کثاقت ها و امیدوارکننده های دنیا کدام ها را انتخاب کند و بچپاند توی حلق روحِ مخاطبش.

من به خاطر این ظلم، در حالی که وسط BRT ایستاده بودم و داشتم شاید آخرین یا یکی دو تا مانده به آخرین داستان کتاب را می خواندم تصمیم گرفتم به دور از قداست ذاتیِ کتاب و در فضایی آکنده از اعصاب خردی، کتاب و حسام را به اشد مجازات محکوم کنم.

صفحه اول، صفحه بسم الله ش را کندم و با اولین سطل آشغال شهری آشتی اش دادم.


مرگ زن جوان در دستگاه فشرده‌سازی ضایعات پلاستیک، تیتر خبری است که ساعاتی پیش رفته روی سایت های خبری. 35 ساله. اسمش را ننوشته است. حدس میزنم شاید آسیه بوده باشد. هیچ قرینه و منطقی پشت حدسم نیست. آسیه که به دنیا آمد خانواده اش کلی خوشحال شدند؛ قطعاً شده اند. مگر می شود قدم نو رسیده داشته باشی و خوشحال نباشی. پدرش از دار دنیا دارایی زیادی نداشت. راحت بگویم، خانواده ی فقیری داشتند. دارم بلند بلند حدس می زنم. آسیه حتما میخواسته بزرگ که شد دکتر بشود. یا چه میدانم، مهندس. ولی دست تقدیر از یک جایی به بعد با مرگ پدرش باعث شد برای تامین مخارج خانوده اش به کارگری روی بیاورد. شاید می توانست برود سمتی که نباید، تا هزینه هایش را تامین کند. نرفت ولی. روی آورد به کارگری در یکی از کارگاه های فشرده سازی ضایعات پلاستیک اطراف شهرش، نیشابور. آسیه ای که قرار بود دکتر، معلم یا شاید هم مهندس شود، فقر به سمتی بردش که حالا در 35 سالگی لباسش به دستگاه گیر کند و بدبختی های زندگی اش را همانجا توی کارگاه رها کند و برود. به همین سختی. به همین راحتی.

دارم بلند بلند حس میزنم. کسی چه میداند. شاید آسیه، زندگی اش اینگونه نبوده. ولی دنیا به همین مسخرگی است.


ترمی یکی دو مدرسِ نا مدرّس نصیبمان می شود. نقد بکنی، سوال بپرسی، کلاسش نروی یا هر چه، تلافی می کنند. تنها انتظاری که از دانشجو دارند گوسفند بودن است.

از این طرف هم صبرِ بی صبر من، بخوان زبان سرخم، سر جایش نمی نشیند و در حد توان از خجالتشان رد می آیم. آخر ترم که می شود با نمره هایشان از خجالتم در می آیند و بعد از ترم هم ماه ها موقع سبزی پاک کردن پشتم صفحه می گذارند و غیبت می کنند و تهمت می زنند و.

استاد الف به استاد ب گفته بود فلانی بی مقدمه سوال می پرسد. استاد ب هم گفته بود انتظار داری مراسم سوال پرسی راه بیندازد و شیپور بزند بعد سوال بپرسد؟

شکی در درستی کارم ندارم. اما آنقدر دست در دست هم روحیه کشی می کنند و تشر می زنند و توهین می کنند و. بعضی وقتا احساس تنهایی می کنم.

خدا می داند که من تنها معترض نیستم اما نمی دانم چرا همیشه من توی چشمم. 

خدایا. میم تا میم، محمد تا مصطفی، رنجبر تا چمران، دنیا دنیا فاصله است. اما مصطفای دلم یاد داد که اگر نتوانستم تاریکی را بزدایم لااقل موجودیت نور را به اثبات برسانم.

ثبات قدم ده. دلی قرص نیز.

کامنت ها بسته اند. نگارنده می خواهد دلداری نشنود.


بورس باز است. استادمان را می‌گویم. در طی 4 ساعت اسمی آزمایشگاه، 45 دقیقه با تاخیر می آید، یک ساعت زود تمام می کند و این بین هم یک گوشه نشسته است و زل زده است به شاخص های بورس روی لپتاپش و همسرش که دانشجوی دکتری است و اسما TA، دارد تنهایی یا نهایتا با یکی دو تا از دانشجویان آزمایش ها را انجام می دهد و بقیه دانشجوها یک گوشه از آزمایشگاه نشسته اند و حرف می زنند. باور کنید دارم دقیق دقیق در مورد دانشگاه شهید بهشتی صحبت میکنم.

به گواه طول صوت های کلاس تئوری اش که ضبط شده اند، 3 جلسه 1 و نیم ساعته آخر را هر کدام فقط 33 دقیقه تدریس کرده. اشتباه نکنید، 33 دقیقه مفید نه، 33 دقیقه مفید و مضر! یعنی جمعاً 1 ساعت و 40 دقیقه تدریس به جای 4 ساعت و نیم. بقیه اش تاخیر بوده و تمام کردن کلاس زودتر از موعد. (مدیونید اگر فکر کنید زود تمام کردن به درخواست همکلاسی هایم بوده. از کمبود متریال قابل تدریس بوده)

در چنین شرایطی بعد از نا امیدی از تغییر یا تعویض استاد پس از 2-3 هفته، تصمیم گرفته ام آزمایشگاه هایش را که حضور و غیاب هم نمیکرده، نروم. این را بگذارید اینجا و مقایسه کنید با هفته ای 4 ساعت حضور در دانشگاه تهران به صورت مستمع آزاد که تهران دیده ها می دانند از شهید بهشتی تا دانشگاه تهران، حدود 1 ساعت راه رفت است و 1 ساعت برگشت. و کلی خستگی و سرپا ایستادن داخل اتوبوس. پس مدیونید اگر فکر کنید دلیل عدم حضورم عدم علاقه به علم و رشته و درس است. بلکه همه اش انزجار از اتلاف وقت توسط استاد ناکارآمد است.

حذفم کرده. قرار است در کارنامه ام صفر منظور شود. و می گوید به خاطر اهمیت ندادنم به کلاس. کاش می مُردم. با استاد راهنمایم صحبت میکنم. زنگ می زند بهش. با کلی منت قبول میکند از تصمیمش برگردد. آخرشم هم معلوم است 10-11ـی بدهد و از خجالت معدل کلم در بیاید.

فقط در ت نیست که جای جلاد و شهید عوض می شود. الهی اگر من خطاکارم؛ نبخش. اگر او خطاکار است؛ نبخش.


این روزها اسنپ و سعید عابد و این چیز ها شده نقل فضای مجازی و امروز هم که خوانده از خواهان (!) عذرخواهی کرد و به سبک فیلم های ایرانی به خوبی و خوشی تمام شد و رفت. راننده ای به خانمی بی حجاب تذکر داده، گوش نداده، پیاده اش کرده، مسافر مشخصات راننده را توئیت کرده، مردم ارزشی یورش برده اند و اسنپ را تحریم کرده اند و. . این داستان است.

اما بحث اینجا نیست.

یکی دو سال پیش صوتِ دوره ای به تدریس وحید یامین پور را که در موسسه خوب طلوع حق برگزار شده بود گوش دادم. شاید هیچ از دوره یادم نمی آید جر یک عبارت؛ رسانه های نوین تریبون را هرجایی و همه جایی می کند. لذا تریبون دیگر دست نخبگان نیست، دست انسان های میانمایه است. [این مسئله] باعث استبداد عوام می‌گردد.»

با اینکه در داستان فوق الذکر ارزش و ارزشمند چیست و کیست کاری ندارم. بحث اینجاست که تکلیف سعید عابد هایی که رسانه ای نمی شوند چه می شود. وقتی میانمایگان قاضی شوند، شاید یک بار سعید عابد را به حق یاری کنند؛ ولی تکلیف عوامِ مستبدی که بارها هم با هشتگ هایشان حق پایمال میکنند چه می شود. و نیز سعید عابد هایی که رسانه ای نشده اند.


دوم نحسِ خرداد است. از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر آزمایشگاه تک جلسه ای داری. ماه مبارک رمضان است. 2 نفر از تهیه غذا سفارش داده اند آمده جلوی دانشگاه. کسی مطلع نیست. من هم مطلع نیستم. قرار نیست کسی هم مطلع شود. شاید برای افطارشان گرفته اند. شاید بیمارند. شاید مسیحی اند. و اگر هیچ کدام از اینها نیستند خدا ببخشدشان. یکیشان رفته غذا را یواشکی گرفته. پنجشنبه است و دانشگاه تعطیل. فقط ما آزمایشگاه داریم. مدیر اجرایی دانشکده که بیکار است نشسته پشت دوربین مدار بسته. جوانک را غذا به دست می بیند. غذا به دست و نه غذا به دهان. غذا پک شده. بسته بندی کامل. از اتاقش خارج می شود و مچ بی تخلفش را می گیرد. بحث می کنند و میخواهد ببردش حراست. نفر دوم می رود دست جوانک را می گیرد و بی توجه به مدیر اجرایی دانشکده می آوردش آزمایشگاه. غذا هنوز پک است. 

یکهو وسط آزمایشگاه می بینیم مدیر اجرایی و یکی از حراستی ها آمده اند جوانک را ببرند. می روم جلو. به حراست، آرام و محترمانه، می گویم شما اجازه ورود به کلاس آموزشی را ندارید. به دروغ می گوید با استادتان هماهنگ کرده ایم. نکرده اند. کرده باشند هم اجازه ندارند. یکی همکلاسی ها میرود استاد را صدا می زند. استاد هر دو شان را (متاسفانه با احترام) بیرون می کند. حراست بیرون می ایستد و مدیر اجرایی می آید سربخت نفر دوم و با تهدید اسمش را می پرسد. شماره دانشجویی اش را که می پرسد کاسه صبرم لبریز می شود. کاسه ی صبر نیست، کاسه ترس است اگر لبریز نشود. کاسه ظلم دیدن و دم نزدن است لامصب. حیف که دیر لبریز می شود. با داد و بی داد بیرونش می کنم لکه ننگِ نهی از منکر را. داد میزنم که شما مرجع گرفتن شماره دانشجویی نیستی» چه بی خودم که در چنین شرایط به جای تو»، شما» خطابش می کنم. داد میزند به شما مربوط نیست» داد میزنم به خودت مربوط نیست. می بیند هوا پس است گورش را گم میکند. موقع رفتنش بی اختیار داد می زنم اسمم هم محمد رنجبره برو پیگیری کن».

فردایش متن شکایت از او را تنظیم میکنیم و تحویل هیچ جایی نمیدهیم. 

20 خرداد است. سلماسم. از کمیته انضباطی زنگ می زنند و می گویند حضور به هم رسان! هر چه اصرار می کنم به شکایت چه کسی نمی گویند. قرار است 5 روز بعد بروم تهران! زنگ می زنم به جوانک و نفر دوم بهشان زنگی زده نشده! پرونده هرچه باشد پرونده ی آن قضیه نیست لابد. اگر می بود به آن دو هم زنگ میزدند. وسط تکبرت زنگ میزنند و می گویند فلان روز فلان محل بررسی تخلفات باش. و نمیگویند بابت کدام تخلفت. همه تخلفاتت جلوی چشم رژه می روند. به راستی چرا هر شب خود حسابرس خود نیستی و سال تا سال باید چنین اتفاقی بیفتد تا خودت را وارسی کنی؟ 5 روز قلبم با ضربان دو برابر می زند. زندگی ام را زیر و رو میکنم تا بفهمم برای چه می تواند باشد. درس هم نمیخوانم. لابد به خاطر اعتراض به 3 استاد به خاطر بی مسئولیتی شان برایم مشکل تراشیده اند. مگر نمیگویند آن را که حساب پاک است؟ پس چرا اینقدر اضطراب؟ اضطرابم از مجازات نیست. از شرمنده شدنم از ساحت مسئولیتی است که در بسیج به عهده گرفته ام؛ وگرنه آیین نامه ها را از حفظم و خوب میدانم که اولین حضور در کمیته انضباطی تقریبا مجازاتی ندارد. جمعه صبح که می رسم تهران خوابگاه خوابم می برد. یکی از آن 3 استاد را خواب می بینم و می پرسم شما از من شکایت کرده اید؟ شبِ منتهی به صبح شنبه هم خواب یک مار بزرگ را می بینم که به سویم حمله می کند و با بیل روی سرش می کوبم و می کشمش. اصلا عادت ندارم خواب ببینم.

شنبه بلافاصله بعد از امتحان می روم کمیته. به خاطر همان مسئله ی آزمایشگاه است. به خاطر تنها کار خوبت در زندگی می خواهند انضباطی ات کنند. دفاعیاتم را می نویسم و کمی با یک آدم بیخود که از من بیشتر به حقانیتم معتقد است دهن به دهن می شوم و می آیم بیرون. عمداً به زعم خودش حرف های خلاف واقع می گوید تا دانشجو پررو نشود. غلط اضافی می کند. وقتی تخلف دیدم نباید برخورد می کردم باید صرفا تخلف مدیر اجرایی را گزارش می کردم.» چرت می گوید. من حسرت این را دارم که چرا وسط آزمایشگاه کتکش نزدم. چه رسد به اینکه همان یکی دو جمله را هم نمیگفتم.

متن تنظیم شده و تحویل هیج جای نشده ی شکایتمان را تحویل می دهیم. با بیست و چند امضا.  می دانیم به جایی نمی رسد. دانشگاه مهد سینه خیز بردن دادخواهی هاست. دادخواست ها را آنقدر کف زمین میکشند تا یا خواهان از پا دربیاید یا دادخواست پاره شود. با این حال شکایتمان را می کنیم. شکایتمان را می کنیم تا مهدی ظهور کند. 

کاش کتکش می زدم. هتاکِ موهنِ مذهبی نمایِ عصبیِ ضدانقلاب را. کاش کتکش می زدم ندانسته توهین کننده به روح الله را. کاش کتکش می زدم موهنِ به شهیدان را.

در دفاعیاتم می نویسم، منِ نوعیِ فعال فرهنگی چقدر بودجه و زمان باید صرف کند تا آثار و زدگی های ناشی از چنین رفتاری را در ذهن سایر دانشجویان بزداید؟


وسط تکبرت زنگ میزنند و می گویند فلان روز فلان محل بررسی تخلفات باش. و نمیگویند بابت کدام تخلفت. همه تخلفاتت جلوی چشم رژه می روند. به راستی چرا هر شب خود حسابرس خود نیستی و سال تا سال باید چنین اتفاقی بیفتد تا خودت را وارسی کنی؟

اللهم مولای کم من قبیح سترته


مغز انسان اصولا بین پست گذاشتن و چک کردن مدیریت وبلاگ تفاوتی قائل نیست. به این صورت که اگر از آخرین پستت یک ماه هم بگذرد و تو در این یک ماه فقط بیایی سر بزنی بروی فکر میکنی وبلاگت به روز است. تا اینکه دوستی یادآور می شود.

در ماه اخیر زندگی شلوغم شلوغ تر شده. کسی چه میداند، شاید شلوغی زندگی ام همان سیلیِ سرخ نگه دارنده صورتم باشد. چیزی برای بالیدن که من زندگی خالی و بی خودی ندارم. اما کسی چه میداند. شاید این فقط یکی وهم است. یک وهم که یک عمر از مورد بررسی قرار گرفتن در بروی و صورتت را با سیلی سرخ کنی که لابد نمره ات بیست است.

زندگی ام شلوغ است و ایضا خالی. خالی از حضور کامل یکی که دوستش دارم و این شاید اولین باری است که اینجا اینقدر بی لفافه می خواهم درباره اش بنویسم.

در فصل معهود به خودم به سر می برم و گرمای تابستانه اش پشت کله ام می کوبد که هااان! دارد دیر می شود و تو از شرایط عرفی فقط شناسنامه اش را داری. قرار بود این تابستان کار را تمام کنی. که شاید بهتر باشد گفت تازه اصلا شروع کنی!

اعتراض می کنم . که نه؛ عشق هم هست. هزار هزار بار مهم  تر از شناسنامه. 

در تکاپو ام. در تلاش. ولی این دو صفت با خستگی منافات ندارند. خسته ام نیز. عشق برای اتصال دو نفر کافی است. اما خانواده ها را چگونه باید متصل کرد؟ خسته ام از خلا وجودش در زندگی ام. 

+ چرا اینقدر دوستش داری؟

- اشتباه نکن. فاعل جمله من نیستم. بپرس چرا اینقدر دوست داشتنی است.

+ چرا همان؟

- نمی دانم.


ازدواج، می تواند نقطه عطف مسیر باشد. خاستگاه تحول باشد. شاید به دو دلیل؛ اولی، اینکه کسی را به همراهی می گیری و همراهش می شوی تا حواسش به تو باشد تا هر وقت نوسان کردی دستت را بگیرد و کمکت کند به تعادل برسی و چنین نیز تو باشی برای او. دومی هم اینکه کلا انسان همیشه دنبال "اتفاق" است تا بهتر شود؛ شگی هایش را بکاهد، افکارش را سامان دهد، کتاب های نخوانده اش را بخواند و چه می دانم شاید ماشین نداشته اش را ببرد کارواش. این اتفاق می تواند وقوع فردا» باشد، شنبه» باشد، سرِ برج» باشد، وقوع سال جدید» باشد، قبولی در دانشگاه»، سکنا در شهری جدید» باشد و الخ. و چه اتفاقی بهتر از ازدواج» برای کاهش شگی های زمانی و مکانی و ذهنی و علمی.

تمامیت خواهی و کمال طلبی و چه میدانم برخی طبایع انسانی شاید شما را هم چون بر آن می دارد که وقتی پای دو-سه نُت از گیتاری، ویولونی، پیانویی می نشینید دوست داشته باشید برای خودتان یانی شوید، وقتی به تماشای نقاشی هایی در نمایشگاهی می روید دوست داشته باشید ونگوک یا پیکاسو شوید، و دوباره چه میدانم، در موقعیتی میلاد دخانچی، در موقعیتی مهدی گلشنی، در موقعیتی قاسم سلیمانی، در موقعیتی محمود حسابی، در موقعیتی لینوس توروالدز (!)؛ حالا چمران و آوینی و کاظمی آشتیانی و شهریاری و روشن و متوسلیان به کنار! (و دوباره زیر آن پل روگذر توی بزرگراه چمران تهران عکس های شهدا را نونوار کرده اند و دوباره متوسلیان را شهید خوانده اند) و الی ما شا الله در هر موقعیتی یاد کارهایی که همیشه دوست داشته اید انجام دهید تا یکی از اینها شوید و یا کارهایی که زین پس باید انجام دهید تا یکی از این ها بشوید می افتید.

ولی دقیق و منصفانه که می نشینید و کلاهتان را قاضی می کنید اولین و جالب ترین چیزی که باید به ذهنتان برسد این است که خود آدم های موفق (یا حداقل غبطه آور) کِی کپیِ هم بوده اند تا شما هم بخواهید کپی شان شوید؟ کِی گلشنی کپیِ محمود حسابی شده و کِی شهریاری شده کپیِ روشن یا برعکس؟ و البته که هر کدام خواسته شبیه آن یکی موفق ها (نه ااما آنچه لیست کرده ام) بشود و البته که از هر کدام تکه ای را آنِ خود کرده و تماماً عین کسی نشده است.

البته که شاید کنسرت فرزاد فرزینی بنشینی و به زور داد و هوار ها و کف و سوت ها لحظه ای غبطه خواننده بودن بخوری ولی بیرون که آمدی ببینی نه صدایی داری و نه علاقه ای. ولی همیشه چنین نیست. واقعاً دوست داری شبیه روشن شوی و یا چمران.

و اما بعد.

ازدواج بعنوان همان نقطه عطف برایم حادث شده است و شاید به جو و به طول دو روز و شاید واقعاً دایمی میخواهم این شگی ها تا حدودی جمع و جور کنم و (مثلا) یک سال نقطه مثبت مهدی گلشنی به ما هو فیلسوف علم را محوریت تلاش هایم قرار دهم، (مثلا) یک سال قاسم سلیمانی به ما هو سرباز و  مدتی لینوس توروالدز به ما هو برنامه نویس.

دقیقاً یعنی چه؟

سرباز و علم شناس و ادیب و دانشمند شدن هر کدام سیری دارد و هر کدام زمان مناسبی. البته به موازات هم و البته با تمرکز روی یکی در هر بازه زمانی. به همین سبب در صددم در صفحه ای جداگانه که

اینجا ایجاد کردم برای هر کدام از محور ها سیری و لیستی از آن چه باید انجام داد و آنچه باید خواند و دید و شنید هم برای خودم لیست کنم هم اینکه شاید شما هم برایتان جالب بود از لیست چیزی انتخاب کنید و بخوانید و ببینید.


بنابر آنچه امروزه در محیط های دانشگاه به گوش میخورد (و زیاد گفته می شود و کم بدان عمل می شود)، دانشگاه امروز باید دانشگاه نسل سوم یعنی دانشگاه کارآفرین و کارآفرین‌ساز باشد. نسل اول دانشگاه ها دانشگاه هایی بوده اند که هدفشان آموزش بوده و نسل دوم دانشگاه ها دنبال تربیت پژوهشگرند. جدای اینکه این حجم از اقتصادی سازی علم در دنیا حس خوبی برایم ندارد و در ایران نیز اینقدر شعاری ماندن اقتصادی سازی اعصاب خرد کن است، بنا دارم در این پست به مسئله دیگری که در شعار ها هم صحبتی از آن نمی شود بپردازم.

چنان که گفتم دانشگاه نسل سوم دانشگاهی است که با ت گذاری های مختلفی بنا دارد که در سه گانه دانشگاه - دولت - صنعت، اتصالش با دولت را تعدیل کرده و ارتباطش با صنعت را تقویت کند. به عبارتی از حالتی مصرفی به حالتی تولیدی بدل شود که علاوه بر اینکه نیروی انسانی ای کارآفرین بار می آورد خود نیز کارآفرین باشد، در صنعت نقشی ایفا کند، بار مالی اش را از دولت کم کند و تازه دستش هم توی جیب خودش باشد.

این از این.

حال، اگر در دانشگاه شهید بهشتی تحصیل کرده باشید، سوالی خیلی ابتدایی که به ذهن خطور می کند این است که دانشجوی چنین دانشگاهی شب ها قرار است کجا سر روی بالش بگذارد؟

دانشگاه به شدت مدعیِ شهید بهشتی که در سطح بندی ها هم دانشگاه سطح یک طبقه بندی میشود برای دانشجویان کارشناسی تابستان ها تحت هیچ شرایطی خوابگاه واگذار نمی کند، برای دانشجویان ارشدی که پروپوزال ثبت نکرده اند هم خوابگاهی واگذار. نِـ . مـی . کُـ . نَـ . ـد (شمرده بخوانید).

پس خوابگاه هایش را چه می کند؟ در کمال تعجب. هیــــچ. درش را میبندد و تازه چراغ هایش را هم روشن میگذارد! در تابستانی که گذشت، 3 نفر از هم دانشکده ای هایم در 3 پروژه متفاوت که اتفاقاً کارآفرینانه ی محض هم بودند کار میکردند. 2 نفر از این سه نفر به معنی واقعی کلمه مجبور شدند کارتن خوابی کنند. خوابگاه های آزاد بیرون علاوه بر گران و دور بودن پُر هم بودند.

در دانشگاه نسل 3 که هیچ، نسل 2 نیز دانشجو بخاطر اینکه روند آزمایش ها حضورش در دانشگاه را تعیین میکند مجبور است بعضا تابستان هم بالای سر پژوهشش باشد؛ چه رسد به نسل 3 که بخاطر جلسات و اینور آنور دویدن های دانشجوی بدبخت کارآفرین باید تابستان که وقتش آزاد است دنبال کار و حمایت و مجوز و. برود.

جا دارد وسط دانشگاه بایستی و داد بزنی ت گذار محترم، دانشجوی کارآفرینی که همیشه دم میزنی فکر کرده ای کجا قرار است کپه مرگ بگذارد؟ خورد و خوراک هم به کنار.


جمعه 22 شهریور 1398 - تهران - پارک شهر

اولین قرار نهار بیرون خوردنمان را می گذاریم. باقالی پلو پخته ای. با کمبود امکانات دانشجوانه. از جمله ظرف حمل غذا و زیرانداز! وسط چمن ها یک جای خشک پیدا میکنیم زیر سایه درختی بزرگ و کوله پشتی ات را باز می کنی. غذا، ترشی (که به گفته خودت انگیزه غذا خوردنت است!)،یک فلاسک چایی، یک لیوان (و یک لیوان هم درِ فلاسک)، 2 چنگال و نهایتاً یک قاشق. کلی میخندیم. توی خوابگاه یک قاشق داشته ای و چون هم اتاقی هایت نیستند قاشقشان را برنداشته ای. یک قاشق غذا میخوریم، یک قاشق به هم نگاه می کنیم، یک قاشق حرف میزنیم و به همین منوال. اصلاح میکنم؛ یک چنگال غذا میخوریم و . ! قاشق به تعارف آن وسط ایستاده و لابد به ما میخندد. یاد الاغ لقمان و پسرش که هر طوری سوارش شدند مردم حرف در آوردند می افتی و برایم گوشه از آن را تعریف می کنی. همانطور که حرف میزنی غرق در چشمانت دست و پا میزنم. صدای نفس خدا را دارم می شنوم آنقدر که نزدیک است. همیشه نزدیک است. گوش هایم تازه شنیدن یاد گرفته اند لابد.

قاشق

باقالی پلو را می خوریم و می رویم یک نیمکت پیدا میکنیم و تنگ هم مینشنیم و حرف میزنیم. یادم نیست در مورد چه. مادرم زنگ میزنم. کمی با من و کمی با تو صحبت می کند. س گندآور است. حرکت میکنیم و حرف میزنیم. چند تا عکس دو نفره کنار آب نمای وسط پارک میگیریم. کلی دلقک بازی در میاورم تا از ته دل بخندی و خنده هایت را قاب کنم. خنده هایی که وقتی با چشمانت جمع می شوند دلم را نه متافیزیکاً که فیزیکاً از سینه می کَنند.

حرکت میکنیم. از برنامه ها و اهداف حرف میزنیم. از آنچه برایش داریم میجنگیم. دفترچه ام را آورده ام. اهداف و برنامه هایم را مرور می کنم. برنامه ها و اهداف تو را نیز مرور میکنیم. غرق در چشمانت اهداف تو را نیز مرور میکنیم. اهداف مقدست را. دارم عمیق فکر میکنم نبودی این راه را میخواستم با چه کسی بروم. این راه سخت را.

تا غروب کشش می دهیم. می رویم تا جلوی خوابگاه و خداحافظی می کنیم. و چه سخت. هزار بار عکس هایت را زندگی میکنم. 

+ راستی که نمیتوان خاطرات تو» دار را آنچنان که هست، نوشت.


طبیعتاً یک عقد کرده فقط میتواند حدود 45 ساعت پس از عقدش وارد وبلاگش شود و میمنت و مبارکی عقدش با جان جانان را به رشته تحریر در آورد. بله. 45 ساعت پیش، یعنی حدود 7 عصر پریروز، چهارشنبه، 13 شهریور 1398 پس جریان مقدس صیغه مقدس نکاح بنده - این را اعلان می دارم که - با جان جانان، همراهِ هم‌راه و فائزه‌ی زندگی، عشقم را به تبرک ایام سید الشهدا سالار شهیدان در دفتر الهی و البته دفتر محضر ازدواج حاج آقای عزیز محمد باقر بشارتی ثبت کردم.

سید الشهدا زیر دین کسی نمی ماند؛ شوق رسیدن ماه امام حسین علی رغم منع ظاهری اش برای عقدم که بنا بود پس از ماه صفر عقد کنیم، طوری کار ها را پیش برد که سریعاً جان جانان را وصال یابیم.

دعا کنید عاقبت به خیر شویم. با هم. 


من کان لله کان الله له

از حدود یک ماه پیش که تصمیمم جدی شد اصلا تصورم این نبود که به این سرعت و به این سهولت به نقطه ای که الان ایستاده ام می‌رسم. به طرز اعجاب آوری کارها غِیباً طوری خوب پیش می رفتند که حالت ایده آل متصوره ام هم پیششان کم می آورد. 

غیباً خانواده ام راضی به ازدواجم در سنی شدند که اکثر هم وطنانم آن را برای ازدواج زود می دانند، غیباً تمام خانواده ام بی چانه زدن قبول کردند و غیباً یک شغل جدید برایم دست و پا شد.

و دیروز.

مادرم، خواهرم و امیر رضای یک ساله اش و البته من، رفتیم خانه کسی که مدت ها آرزویش را داشتم. رفتیم و غیباً  همه چیز به طرز اعجاب آوری عالی بود. من یک عالی می گویم شما یک عالی میشنوید! خدا دارد حسابی شرمنده ام می کند.

تابستان حدود 40 روزی با 3 نفر هم اتاقی شدم که خیلی چیزها یاد گرفتم. جواد یادمان داده بود شب ها قبل از خواب به اباعبدالله سلام بدهیم . محمد وسط نمازهایش در قنوت اللهم ارزقنا شفاعۀ الحسین یوم الورود گفتن را یادم داد. یکی دیگر از چیزهایی هم که از جواد با صدای خوبش توی ذهنم جا انداخت این حدیث بود: من کان لله، کان الله له.

پ ن: دعا کنید که سخت محتاجیم. 


گور بابای خدمت. خدمت به کشور اولویت چندمِ حضور یا مهاجرت یک نخبه از بعد فردی است.  دولتِ ت گذار البته که در حالتی عام (mass) باید که نخبگانش را برای خدمتشان برای کشور نگه دارد. اما این اصلا و ابدا ایده آل یک گذار نباید باشد که نخبگانش کل عمرشان را بمانند داخل کشور و بیرون نروند. نه برای تحصیل نه برای ماندنِ بعد از تحصیل. برای خود نخبه نیز؛ آنچه ماندن و رفتن را از هم متمایز می کند نه کشور محل تحصیلش است، نه کشور بعد از تحصیلش و نه خدمتش حین این دو دوره.

خوب بخوان جوان. از پیر زخم خورده که در عمر کوتاه و دوره کوتاه تر ورودش به جامعه وحشی، بی رحم، ظاهر السلام و باطن الـرجیم دانشگاه. خوب گوش کن جوان از این پیر زخم خورده که در همین کوتاه دورگان هر جا دست گذاشت و هر جا لب به نقد گشود، چه در کلاس درس استادهای بی سواد (و البته بلانسبت باسواد هایشان) چه در محیط اجتماعی و فرهنگی و حتی صنفی دانشگاه، زبانش بریدند و نیشش زدند. خوبِ خوب گوش کن بچه جان. آنچه که نخبه باید شدید و تگذار شدیدتر از مهاجرت تحصیلی و کاری یک دانشمند چه بالقوه و چه بالفعل دهشت کند رفتن و نرفتن و برگشتن و برنگشتن نیست؛ بلکه حس لحظه تیک آف هواپیمای لعنتی اش از فرودگاه تهران است؛ که بسیار بسیار بسیار1 بی انصاف و بی رحم و وحشی است تگذار نخبه ای که آن حس را  از حس گاهِ رفتن بدل کند به حسِ گاهِ در رفتن.

که فاصله این دو، دو حرف می نماید و عمق دره بینشان هزاران هزار فرسنگ؛ که البته و البته تعلق نیز نمی تواند باب تمایزشان باشد؛ و هزاران فرد تاریخ از دار مورد تعلقشان به در رفته اند.  

من، به عنوان کسی که مدعی است بیشترین نیش خورده و ضربه ی دیده را در بین هم دوره ای هایش در دانشگاه به جان خریده عمیقاً و به حقیقت پناه می برم به خدا از لحظه ای منحوس که سودای در رفتن در سر بپروانم.

که بحث خدمت نیست. بحث حس گاه تیک آف است.

و تو استاد عزیزم، که سلول سلول بدنم سلول سلول بدنت را با همه زخم های خورده ات دوست دارد، گفتی باید بعد از تحصیل هم ماند و پخته شد تا برخورد وحشی مسئولین دانشگاه توی ذوقت نخورد. کاش کمی کمتر از تو خجالت می کشیدم و سرت، با همان بغضی که به زور قورتش دادم، داد می کشیدم که نه، تو خودت یاد دادی نیش صنعت نخورده نمی تواند صنعت بیاموزد؛ چگونه انتظار داری نیشِ به قول خودت جهان سوم نخورده، پختگی برخورد با وحشی گری های مسئولین دانشگاه را به دست آورد. کاش می توانستم بغضم را سرت خالی کنم که دروغ نگو. تو را به خدا دروغ نگو که اگر به ده سال پیش هم باز گردی مُهر پایان تحصیلت نخورده، خاک ایران را با همه آلرژن هایش به حان میخری.


1 به اشک های جاری اکنونم قسم 


خوب بخوان جوان. از پیر زخم خورده که در عمر کوتاه و دوره کوتاه تر ورودش به جامعه وحشی، بی رحم، ظاهر السلام و باطن الـرجیم دانشگاه. خوب گوش کن جوان از این پیر زخم خورده که در همین کوتاه دورگان هر جا دست گذاشت و هر جا لب به نقد گشود، چه در کلاس درس استادهای بی سواد (و البته بلانسبت باسواد هایشان) چه در محیط اجتماعی و فرهنگی و حتی صنفی دانشگاه، زبانش بریدند و نیشش زدند. خوبِ خوب گوش کن بچه جان. آنچه که نخبه باید شدید و تگذار شدیدتر از مهاجرت تحصیلی و کاری یک دانشمند چه بالقوه و چه بالفعل دهشت کند رفتن و نرفتن و برگشتن و برنگشتن نیست؛ بلکه حس لحظه تیک آف هواپیمای لعنتی اش از فرودگاه تهران است؛ که بسیار بسیار بسیار1 بی انصاف و بی رحم و وحشی است تگذار نخبه ای که آن حس را  از حس گاهِ رفتن بدل کند به حسِ گاهِ در رفتن.

که فاصله این دو، دو حرف می نماید و عمق دره بینشان هزاران هزار فرسنگ؛ که البته و البته تعلق نیز نمی تواند باب تمایزشان باشد؛ و هزاران فرد تاریخ از دار مورد تعلقشان به در رفته اند.  

من، به عنوان کسی که مدعی است بیشترین نیش خورده و ضربه ی دیده را در بین هم دوره ای هایش در دانشگاه به جان خریده عمیقاً و به حقیقت پناه می برم به خدا از لحظه ای منحوس که سودای در رفتن در سر بپروانم.

که بحث خدمت نیست. بحث حس گاه تیک آف است.

و تو استاد عزیزم، که سلول سلول بدنم سلول سلول بدنت را با همه زخم های خورده ات دوست دارد، گفتی باید بعد از تحصیل هم ماند و پخته شد تا برخورد وحشی مسئولین دانشگاه توی ذوقت نخورد. کاش کمی کمتر از تو خجالت می کشیدم و سرت، با همان بغضی که به زور قورتش دادم، داد می کشیدم که نه، تو خودت یاد دادی نیش صنعت نخورده نمی تواند صنعت بیاموزد؛ چگونه انتظار داری نیشِ به قول خودت جهان سوم نخورده، پختگی برخورد با وحشی گری های مسئولین دانشگاه را به دست آورد. کاش می توانستم بغضم را سرت خالی کنم که دروغ نگو. تو را به خدا دروغ نگو که اگر به ده سال پیش هم باز گردی مُهر پایان تحصیلت نخورده، خاک ایران را با همه آلرژن هایش به حان میخری.


+ موسیقی به پیشنهاد غیرمستقیم یکی از دوستان. ایران من از همایون شجریان

1 به اشک های جاری اکنونم قسم 


تا یک نقطه ای ضد حق ها تلاششان بر این بود که باطل خود را به اسم حق قالب کنند. الان هم هستند؛ ولی تعداد نسبی شان به شدت کم است. از یک نقطه به بعد باطل ها دیدند اینقدر زحمت لازم نیست. از همان روز بود که ضدحق ها فکر نکردن» را ترویج کردند.

---

جواب همه سوالاتی که برای یافتن حق  لازمند آن بیرون هست. فقط مردم به شدت. فکر نمی کنند.

شاید بتوان گفت مفقوده ترین حلقه مشترک بین جوامع مختلف در جهان همین باشند. اغلب مردم فکر نمی کنند.

---

در همین باب بند دوم وصیت نامه ام را بخوانید.


دغدغه این روزهایم که مدام درون سرم می چرخد همین فکر کردن و فکر نکردن است. چند روز پیش پس از اینکه اینترنت های خانگی برگشته بودند یکی از دوستان هم دانشکده ای ام در گروهی 30 نفره ی تلگرامی پیامی فوروارد کرد که در چند روز پیش جستجوی کلمه مهاجرت در ایران چندین برابر شده. گواه ادعا هم تصویری از نمودار گوگل ترندز بود. تصویر از 19 نوامبر حکایت میکرد. کاری که کردم چک کردم ببینم 19 نوامبر دقیقا به تاریخ آدمیزاد یعنی کِی. میشد دوشنبه ی دو روز پس از گرانی بنزین. یعنی دقیقا وسط قطعی اینترنت. زمانی که تقریبا 99 درصد ایرانی ها اینترنت نداشته اند که هوای مهاجرت جویی در گوگل به سرشان بزند. کانالی که پیام از آن فوروارد شده بود که حالش معلوم بود. بحثم این دوست است. 

این فکر نکردن از کی شروع شد؟

نمیدانم. از قدیم بود. از همان زمان که یک چرت اطلاعات می نوشت یک چرت کیهان. رومه ها اگر خوردن شلغم و اسفتاج تجویز نمیکردند از همین نوع چرت و پرت ها میدادند. ولی یک فرق اساسی وجود داشت. سرعت! سرعت انباشت داده قدری نبود که انسان ها فرصت فکر نکردن داشته باشند. اوج بدبختی از زمان ظهور فضای مجازی شروع شد.

چه باید کرد؟

نمیدانم. جامعه شناسی بلد نیستم. ولی یک درمان خانگی از جنس شلغم بخور برا سرما خوردگیت» بخواهم تجویز کنم، میگویم زنگ گوشی ات را تنظیم کن ساعت فلان، گوشی ات را خاموش کن، اینترنتت را بکُش، یک ساعت بنشین و فکر کن بعد شیرجه بزن توی اینترنت. ولی یادت باشد که اوایل چون داری تازه وارد این دنیا می شوی 1 ساعت هایت به شدت خالی و مسخره خواهند بود. ولی عیب ندارد. ادامه بده. از یکجایی به بعد مغزت یادش می آید فکر کردن چگونه است.

یا علی.


از چه می رنجیم؟

هفت روز از تجمعی که برای مخصوص استادان شدن آسانسور دانشکده راه انداختیم می گذرد و علی رغم قولی که رئیس دانشکده تحت فشار به عمومی شدن دوباره آسانسور داد، کماکان آسانسور به شکل خصوصی باقی مانده است.

به عنوان کسی که اتاقم در خوابگاه در طبقه دوم قرار دارد و عادت دارم پله ها را دو تا دو تا و حتی سه تا سه تا بپرم بالا و پایین و از بالا پایین رفتن در پله ها لذت ببرم و بعنوان کسی که در ایستگاه های مترو و پل های عابرپیاده اکثرا به جای س روی پله های برقی روی آن ها راه میروم و به عنوان کسی که هر جا آسانسور باشد برای 1 یا دو طبقه دوست ندارم منتظر آمدن آسانسور باشم و از پله ها استفاده می کنم، ذات پلکان» برایم آزار دهنده که نیست هیچ، در مواردی لذت بخش هم هست.

فضای حاکم بر دانشگاه فضای بد»ی نیست، دوست دارم اسمش را فضایی زشت» بگذارم! فضای حاکم بر دانشگاه به شدت زشت و زننده» است.

در فضایی بد اکثر کارمندان به وظایف خود عمل نمی کنند و طبق پارامترها مدام شاهد کاهش سطح علمی دانشگاه هستیم. در چنین فضایی پارامترها حاکی از پسفرتند و نزول و سقوط. در چنین دانشگاهی وقتی دانشجویی لب به اعتراض بگشاید هر شنونده ای به او حق می دهد و به حقانیت اعتراضش ایمان می آورد.

به شخصه اعتقاد دارم آنچه که دانشجوها را به سمت نا امیدی، رخوت، نهایتا مهاجرت وا میدارد، سطح علمی و اساتید و ت های پارامتریک حاکم بر دانشگاه نیست؛ به بیان دیگر دانشجو از دانشگاه بد» به در نمی رود، از دانشگاه زشت است که دانشجو فرار می کند.

دانشگاه زشت یعنی چه؟

در دانشگاهی که فضای غالب بر آن زشت است بخواهی موارد آزاردهنده را لیست کنی، هر مورد را که نوشتی به عقل خودت شک میکنی که همین؟ داری به خاطر ساعت سرویس و بدرفتاری سرپرست جزء بلوک و بدلحنی رئیس دانشکده و فرافکنی های معاون دانشجویی در مورد آفت های نخودی که از لای آبگوشت شب بیرون آمده اند و آسانسور تگ دار شده از ک در می روی؟ تو اینی؟ کسی که آزرده از آسانسور از کشورش در می رود؟

در چنین دانشگاه زشتی مدام اعصابت از نگاه های مزخرف مسئولین خرد است و ریز تر که میبینی متوجه می شوی مسائل به درد نخور تر از در رفتن هستند ولی دست خودت نیست، مدام اعصابت از چنین نگاه های متعفنی که نه به اندازه کافی درشت هستند که به دیوان عدالت اداری شکایت کنی و نه به اندازه کافی ریز که بتوانی نادیده بگیری شان.

دده در می روی که حالت بهتر شود. و مسئول الاغ هیچ وقت نمیفهمد که تاثیرش در روانت بیشتر از علم استاد است و دانش کسب کرده ات. این می شود که وقتی دانشگاه تعطیل می شود دانشجوهای خوابگاه میریزند حیاط خوابگاه و با شعار هایی مثل عمو زنجیرباف و. 2 ساعت با چرت و پرت خودشان را خالی می کنند و عده ای موج سوار، 55 ثانیه شعار ساختار شکن می دهند و برای بی بی سی خوراک و برای پناهندگی شان مدرک درست می کنند.

همین می شود که بیمارانی در دانشگاه پرورش می یابند که بتوانند اطلاعیه را روی دیوار آتش بزنند و عقده خودشان را خالی کنند.


در فواصل زمانی 10 تا 15 دقیقه یکهو شهادت سردار یادم می افتد و یکهو باورم نمیشود و یکهو همه خبرها و اتفاقات را از دیروز 7:24 که مطلع شدم برای خودم استدلال می آورم تا باورم شود و باورم می شود و دوباره 10-15 دقیقه بعد روز از نو روزی از نو.

7:24 دقیقه صبح، بیدار شدم و دوستم که در تخت پایینم - خوابگاه - خوابیده بود، دیدم دارد گریه می کند. بی صدا گریه می کرد که دوست سوممان بیدار نشود. گفت حاج قاسم. 

مبهوت و ناهوشیار و منگ خواب گفتم ای وای الله اکبر. ناباورانه تبلتم را که کنارم می گذارم برداشتم و یک راست گوگل و یک راست سرچ نام مبارکش.

تلخ ترین نوعی از خبر که می توانستم در گوگل بخوانم، اولین نتیجه گوگل، که صفحه انگلیسی ویکی پدیا بود که چند خط اولش را بدون اینکه باز کنم در همان صفحه دیدم. Qasem Soleimani . was an Iranian major general نمی دانید آن was لعنتی چقدر مثل پتک کوبید روی سرم. نه تنها خبری که دوستم بهم گفت را تایید کرد، که بیشتر، ماندن او را آنگاه که ما در حال رفتنیم کوبید روی سرم. کوبید که دیگر سردار در بینمان نیست.


من هیچ وقت هیئتی نبوده ام. همین 3-4 باری که در عمرم هیئت رفته ام بخاطر این بوده که میزبان هیئت هفتگی فامیل و آشنایمان بوده و بخاطر او رفته ام هیئت. اصلا همه دلمردگی های این روزهایم شاید برای اشک هایی است که در هیئت نریخته ام. اصلا شاید اگر کمی جرئت داشته باشم می گویم همه دلمردگی ها و هم و غم های عمرم بخاطر اشک هایی است که برای حسین نریخته ام.

به جبران همه هیئت هایی که نرفته ام و اشک هایی که در مجلس ابا عبدالله (علیه السلام) نریخته ام، علاوه بر تلاش هایم برای رفتن به مجالس امام حسین علیه السلام، گوشه‌ای از خانه آینده ام را سیاهپوش می‌کنم و هر وقت دلم گرفت هندزفری می گذارم و شاید

نوحه بس کن رباب حسین سیب گوش می کنم و شاید هم هندزفری را در می‌آورم و با فائزه گریه به گریه می‌شویم، دلمان باز شود و زندگی مان رنگ بگیرد.


می گویند دلمان گرفت از بس 365 روزِ سال وفات است و نوحه سرایی. می گوییم یک آمار از روان‌درمانگرها بگیرید ببینید چند درصد افسرده ها گریه کن حسین بوده اند و چند درصد مستمع شادهای شاز!؟


دقیقا الان که من نشستم پشت لپتاپ و دغدغه‌م دیر کردن دلیوری فلان خرید اینترنتی‌مو و نتیجه فلان آزمونمه، کجا نشستی و دغدغه کدوم شیعه تو داری و کجا نشستی و داری برای ظهور خودت دعا می‌کنی؟ یابن الحسن. ما شعور درک نیازتو نداریم. از وقتی چشم باز کردیم با چشم سر ندیدیمت و چشم دلمون هم یواش یواش کور شده؛ بیا و با تویی رو نشونمون بده تا تازه بفهمیم بی تویی چقدر مسخره و دردناک بوده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها